تبه شدن . [ ت َ ب َه ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب )تباه شدن . هلاک شدن . تلف شدن . کشته شدن
: نگه کن که ایران و توران سوار
چه مایه تبه شد در این کارزار.
فردوسی .
بسی نامداران که بر دست من
تبه شد بجنگ اندر آن انجمن .
فردوسی .
تبه شد بسی دیو بر دست من
ندیدم بدانسو که بودم شکن .
فردوسی .
گر در سموم بادیه ٔ لا، تبه شوی
آرد نسیم کعبه الااللهت شفا.
خاقانی .
بپژمرد لاله بیفتاد سرو
بچنگال شاهین تبه شد تذرو.
نظامی .
|| ضایع. فاسد. خراب
: چون نمک خود تبه شود چه علاج
چاره چه غرقه را ز رود برک .
خسروی .
ز خون سیاوش شب و روز خواب
تبه گشت بر جان افراسیاب .
فردوسی .
گر ایدونکه بخشایش کردگار
نباشد تبه شد بما روزگار.
فردوسی .
حسد برد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه بازار من .
فردوسی .
چو شد معلوم کز حکم الهی
به هرمز بر تبه شد پادشاهی .
نظامی .
چون خدو انداختی بر روی من
نفس جنبیدو تبه شد خوی من .
مولوی .