تجلی داشتن . [ ت َ ج َل ْ لی ت َ ] (مص مرکب ) جلوه داشتن . تجلی کردن . ظهور
: در دل هر ذره چون دارد تجلی حسن او
ترسم اندازد هوایش بر در دلها مرا.
اثیر (از آنندراج ).
شب که در گلشن تجلی آن قیامت پیشه داشت
از شراب رنگ گل شبنم پری در شیشه داشت .
بیخود جامی (از آنندراج ).
رجوع به تجلی شود.