ترازو کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ترازو ساختن . ترازو درست کردن
: بس طفل کآرزوی ترازوی زر کند
نارنج از آن خَرَد که ترازو کند ز پوست .
خاقانی .
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زرّ عیار.
خاقانی .
صاحب آنندراج در ذیل «ترازو کردن تیر» آرد: متعدی ترازو شدن تیر
: در همان گرمی کشد بر سیخ تا نخجیر را
ناوکش را شصت صاف او، ترازو کرده است .
معز فطرت (از آنندراج ).
رجوع به ترازو شدن شود. || در تداول عامه ، وزن کردن . سختن و سنجیدن .
-
دل را ترازو کردن ؛ کنایه از قضاوت صحیح کردن و درست اندیشیدن
: بیائیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نیرو ببازو کنیم .
فردوسی .