ترنجیدن . [ ت ُ رُ
/ ت َ رَدَ ] (مص ) از ترنج
۞ +یدن ،پسوند مصدری . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). سخت درهم کشیده و کوفته شدن و چین بهم رسانیدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). بمعنی سخت و درهم کشیدن و تنگ گرفتن و کوفته شدن و چین بهم رسانیدن . (انجمن آرا) (آنندراج ). انقباض . درهم آمدن . فراهم فشرده شدن . تنخیدن
: جان ترنجیداز غم هجران مرا
از نسیم وصل کن درمان مرا.
ابوالعباس .
ترنجیده رویش بسان ترنج
دراز است و باریک قد چون ترنج .
طیان .
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجیدبر بارگی تنگ تنگ
۞ عنصری (از لغت فرس اسدی ، چ اقبال ص 69).
لختی بترنج ازقبل دینت
۞ میان سخت
از بهر تن ای
۞ سست میان چند ترنجی .
ناصرخسرو.
شده برآتش پیکار گوشت پخته و تف
ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام .
مسعودسعد.
سیب بگفت ای ترنج از چه ترنجیده ای
گفت من از چشم بد می نشوم خود جدا.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری ).
و رجوع به ترنجیدن شود. || درشت گردیدن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). و رجوع به ترنجیده و ترنج شود.