تشنج . [ ت َ ش َن ْ ن ُ ] (ع مص ) انجوغ گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). درکشیدگی و ترنجیدگی پوست . یقال : تشنج جلده ؛ ای تقبض . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشیده شدن عضو که از حرکت انبساطی بازماند، خواه از برودت ، خواه از یبوست . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بهم بازآمدن و کوتاه شدن عضله ها و عصب ها باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تقلصی است که بر عصب عارض گردد و مانع انبساط اعضاء شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از بحر الجواهر)
: بود کمپیری نودساله کلان
پرتشنج روی و رنگش زعفران .
مولوی .
از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم دندانها ز کار.
مولوی .
برف گشته موی همچون پرّ زاغ
وز تشنج روی گشته داغ داغ .
مولوی .
|| لرزیدن . (فرهنگ فارسی معین ). || در فارسی معاصر بهم ریختگی ، هیجان وآشوب را گویند: بازار متشنج است . اوضاع متشنج است . اوضاع دچار تشنج شده . و رجوع به متشنج شود.