تله
نویسه گردانی:
TLH
تله . [ ت ِل ْل َ / ل ِ ] (اِ) بمعنی طلا باشد که به عربی ذهب خوانند. (برهان ). بمعنی تلا است که آن را تلی گویند و طلا، معرب آن است . (انجمن آرا). زر. (ناظم الاطباء). زر که به طلا اشتهار دارد. (فرهنگ رشیدی ). زری که به طلا شهرت دارد و طلا معرب همین تله است . (غیاث اللغات ). || پایه ٔ نردبان و زینه پایه را نیز گفته اند. (برهان ). || کمند و دام . (ناظم الاطباء).
واژه های همانند
۴۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
طله . [ طَل ْه ْ ] (ع مص ) رفتن . || آهسته و نرم رفتن . (منتهی الارب ).
طله . [ طُ ل َه ْ ] (ع ص ، اِ) ابر تنک ، گویند: مافی السماء طلة؛ ای مارق من السحاب . (منتهی الارب ).
طله . [ طُل ْه ْ ] (ع اِ) ج ِ اَطْلَه ْ. (منتهی الارب ).
طلة. [ طَل ْ ل َ ] (ع اِ) طلاء. می خوش مزه . (منتهی الارب ). شراب خوش طعم . ج ، طَلاّت . (مهذب الاسماء). || باد خوش . || مرغزار باران رسیده . ...
طلة. [ طِل ْ ل َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ طَلیل . (منتهی الارب ).
طلح . [ طَ ] (ع اِ) یکی از بزرگترین درختان نوع عضاه . ام غیلان ۞ . (مهذب الاسماء). رجوع به ام غیلان شود. درخت خارآورد و گویند درخت ام غیل...
طلح . [ طَ ] (ع مص ) مانده شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر). طلاحة. مانده گردیدن شتر و منه حدیث اسلام عمر: فمابرح یقاتلهم حتی طلح ؛ ای اعیا. (...
طلح . [ طُ ل َ ] (ع اِ) ج ِ طلحة. (دهار).
طلح . [ طُل ْ ل َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ طالح . (منتهی الارب ). بدکرداران . رجوع به طالح شود.
طلح . [ طَ ل َ ] (ع اِ) نعمت . (منتهی الارب ) : کم رأینا من اناس هلکواو رأینا المرء عَمْراً بطلح .ابن السکیت گوید: طلح در این شعراعشی اسم ...