تمام کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کامل کردن و انجام رساندن . (ناظم الاطباء). به آخر رسانیدن . بپایان رسانیدن . به پایان بردن . استکمال . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: کرخ ، دون ، دو شهرکند که معتصم بنا نهاده و مأمون تمام کرده است . (حدودالعالم ). و بنای مکه ، آدم علیه السلام کرده است و ابراهیم علیه السلام آن را تمام کرده . (حدود العالم ).
چو تو برگ ره کرده باشی تمام
شوم من به نزدیک آن نیکنام .
فردوسی .
یافته حج و عمره کرده تمام
بازگشته به سوی خانه سلیم .
ناصرخسرو.
جهان بمردم دانا تمام بایدشد
پس این مراد ترا می تمام باید کرد.
ناصرخسرو.
گفتی بر پسر فریضه تر که نیم کرده ٔ پدر خویش تمام کند. (نوروزنامه ). و اگر بر دست او تمام نشدی دیگر که بجای او نشستی تمام کردی . (نوروزنامه ). اگر آن بنا در روزگار او تمام نشدی پسر او آن بناء نیم کرده ٔ آن پادشاه تمام کردی . (نوروزنامه ).
بپایان بر چو این ره برگشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی .
نظامی .
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل شادکام .
مولوی .
کاش بلبل خموش بنشستی
تا خر آواز خود تمام کند.
سعدی .
هرگز به جهل خود اقرار نکرده مگر آنکس که چون دیگری در سخن باشد و همچنان تمام ناکرده او سخن آغاز کند. (گلستان ).
|| برآوردن . روا کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: امید ما همه به همان روزگارتست
یارب تمام کن تو امید امیدوار.
مسعودسعد.
ندا آمد که یا ملک الموت هر آرزویی که دارد همه را تمام کن . (قصص الانبیاء ص
31). || مردن . جان تسلیم کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تمام و دیگر ترکیبهای آن شود.