تن دردادن . [ ت َ دَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از راضی شدن و قبول کردن باشد. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (از غیاث اللغات ). راضی شدن . (از شرفنامه ٔ منیری ). حاضر شدن برای امری و قبول کردن کاری . (از فرهنگ فارسی معین ). تن اندردادن
: زآن روز که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندرده و انگاره به پیش آر.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر دو... خلوتی کردند با رضا علیه السلام و نامه عرض کردند... رضا علیه السلام را کراهیت آمد که دانست که آن کار پیش نروداما هم تن درداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
136). ماندن وی ازبهر آرایش روزگار ما بوده است . باید که در این کار تن دردهد که حشمت تو می باید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
146). چون خداوند می فرماید و می گوید که سوگندان را کفارت کنم من نیز تن دردادم . (تاریخ بیهقی ایضاً ص
147). بسیار سخن رفت در معنی وزارت و تن درنمی داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
380). و هیچ روزگار ندیدند وی چنین تن در کار داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
607).
دل در غم درزی بچه ٔ حورنژاد
چون رشته به تاب محنتش تن درداد
بسیار چو سوزن ارچه سرتیزی کرد
هم بخیه ٔ بی زریش بر روی افتاد.
فرقدی .
نخست با تو به دلبازی اندر آمده ام
چو دل نمانَد، تن دردهم به جانبازی .
سوزنی .
پایه ٔ قدر ترا از مه نشان می خواستم
گفت او کی دردهد تن را بدین خلقان خیام
۞ ؟
انوری .
هر لحظه کژی نهی دگرگون
تن درندهد کس این دغا را.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری ).
بیداد حریفان را تن درده و گر ندْهی
زانصاف طلب کردن ، آزار پدید آید.
خاقانی .
با بلاها بساز و تن درده
کز سلامت نه رنگ ماند نه بوی .
خاقانی .
ملک را این تدبیر خطا افتاده است که به چنین حالی تن درداده است . (سندبادنامه ص
222).
دگر ره در صدف شد لؤلؤ تر
به سنگ خویش تن درداد گوهر.
نظامی .
زین غم چو نمی توان بریدن
تن دردادم به غم کشیدن .
نظامی .
شوریده دلی چنین هوایی
تن درندهد به کدخدایی .
نظامی .
نشان خردمند کافی آنست که به چنین کارها تن درندهد. (گلستان ).
چو گاو ار همی بایدت فربهی
چوخر تن به جور کسان دردهی .
سعدی (گلستان ).
سعدی چو حریف ناگزیر است
تن درده و چشم بر قضا کن .
سعدی .
ظاهر آنست که با سابقه ٔ لطف ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم .
سعدی .
سعدیا تن به نیستی درده
چاره ٔ سخت بازوان این است .
سعدی .
بر قامت بزرگی او اطلس فلک
می زیبد از بزرگی او تن در آن دهد.
سلمان ساوجی (از انجمن آرا).
گر قرض تو حنظل ، عوضش قند بده
ور زآنکه بخارا، تو سمرقند بده
تن درمده ار به قرض جانت بدهند
ور جان بدل قرض ستانند بده .
معین استرآبادی (از انجمن آرا).
|| دست دادن زن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و بهر دو معنی رجوع به تن دادن شود. || منقاد شدن . (از شرفنامه ٔ منیری ).