تن زدن . [ ت َ زَ دَ ](مص مرکب ) خاموش بودن و خاموش شدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است . (انجمن آرا). خاموش شدن . (غیاث اللغات ). ساکت شدن . خاموش بودن . (از فرهنگ رشیدی ). خموش بودن . (شرفنامه ٔ منیری )
: ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسا و کم گِری .
فرخی .
این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص
277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده ، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده . (کتاب النقض ص
345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص
370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص
370).
گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم
تا در این ویرانه خود فارغ کنم
چون در اینجا نیست وجه زیستن
اندر این خانه بباید ریستن .
مولوی .
زنده زین دعوی بود جان و تنم
من از این دعوی چگونه تن زنم ؟
مولوی .
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟
مولوی .
چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند.
مولوی .
تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش
جز به هنگامه ٔ طفلانه نگیرد آرام .
صائب (از آنندراج ).
میخواستم که آه کشم بازتن زدم
خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم .
قاضی نوری (ایضاً).
تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم
خال عذار مجمره ٔ غم سپند ماست .
علی خراسانی (ایضاً).
با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم
با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم .
علی خراسانی (ایضاً).
|| صبر و تحمل کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء)
: شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابه ٔ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی ).
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فروخورد آن تغابن را و تن زد.
نظامی .
حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم . (تذکرة الاولیاء عطار).
عشق آتش در همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند و تن زند.
عطار.
هرچه آوردی تلف کردیش زن
مرد مضطر گشته اندر تن زدن .
مولوی .
چونکه لقمان تن بزد اندر زمان
شد تمام از صنعت داود آن .
مولوی .
تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان
خوش بکوبش تن مزن چون دیگران .
مولوی .
|| انتظار بردن . درنگ کردن
: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی ).
حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ
چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ .
مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص
143).
|| آسودن . (برهان ) (ناظم الاطباء)
: بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن و، دست بکاری بزن .
نظامی .
|| درگذر کردن از امری . (آنندراج ). امتناع کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). اباکردن . (فرهنگ فارسی معین ). روی گرداندن . اعراض کردن
: تو هم نیز از راستی تن مزن
بمن لختی از راستی گو سخن .
شمسی (یوسف و زلیخا).
تن مزن پاس دار مر تن را
زآنکه بر سر زنند تن زن را.
سنائی .
بیخ دو غمازبرانداختند
اصل بشد فرع چه تن می زند
اسعد بیداد به دوزخ رسید
مخلص غَزّال چه فن می زند؟
انوری .
رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل
تا بکند هجر هر جفا که تواند.
انوری .
کو به حسامت که برد، آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی ، لاتنم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263).
عمر تو چیست عطسه ٔ ایام جان ستان
پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است .
خاقانی .
دلم از غم بسوخت دم چه دهی
غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟
مجیر بیلقانی .
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم .
نظامی .
آن دگر را خواند هم آن خوب خد
هم نداد آن را جواب و تن بزد.
مولوی .
بیش از این گفتن توان شرحش ولی
از سوی غیرت نشان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی .
مولوی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن . (مجالس سعدی ص
20).