تن زده . [ ت َ زَ دَ
/ دِ ] (ن مف مرکب ) خاموش . (ناظم الاطباء). خموش . (شرفنامه ٔ منیری ). کاغه . (فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: در من نگاه کرد، چو گفتم چه کرده ام
گفت ای ندانمت که چه گویم هزار بار
امروز روز عید و تو در شهر تن زده
فردا ترا چه گوید دستور شهریار؟
انوری .
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پاره ها و تن زده .
مولوی .
رجوع به تن زدن شود. || محجوب . (ناظم الاطباء).