تنگ افتادن . [ ت َ اُ دَ ] (مص مرکب ) تنگ افتادن ِ کار؛ لازم تنگ گرفتن کار. (از آنندراج ). سخت و پیچیده و مشکل گردیدن امری
: رفتن یار سفرپیشه ٔ من تنگ افتاد
با که گویم که میان من و دل جنگ افتاد؟
سیدحسن غزنوی .
چاکهای سینه ام هر یک در بتخانه است
از دل من کار بر اسلام تنگ افتاده است .
سلیم (از آنندراج ).
|| از بسیار خوردن دچار تاسه و تقلا شدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || پیچیده شدن تسمه یا نوار یا طناب یا چیزی مانند آن به اسپ و جز آن . (یادداشت ایضاً).