تنگ برکشیدن . [ ت َ ب َ ک َ
/ ک ِ دَ ] (مص مرکب ) تنگ اسب را محکم بستن . آماده ٔ سواری و کار ساختن اسب را. زین را بر اسب استوار کردن . آماده ٔ حرکت و کارزار شدن
: همه اسب را تنگها برکشید
همه گرد بر گرد لشکر کشید.
فردوسی .
سواران سبک برکشیدند تنگ
گرفتند شمشیر هندی به چنگ .
فردوسی .
مهرگانت خجسته باد و دلت
برکشیده بر اسب شادی تنگ .
فرخی .
چون گرفتی فراز و پست و نشیب
برکش اکنون بر اسب رفتن تنگ .
ناصرخسرو.
هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ .
مسعودسعد.
رجوع به تنگ کشیدن و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.