تنگدل گشتن . [ت َ دِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) غمگین و افسرده شدن . ملول و ناخوش گشتن . اندوهگین و غمناک گردیدن
: از آن مردمان تنگدل گشت شاه
بخوبی نکرد اندر ایشان نگاه .
فردوسی .
وگر تنگدل گردی ای نامدار
سوی کابلستان یکی کن گذار.
فردوسی .
بترسید کآید پس او سپاه
بدان ماندگی تنگدل گشت شاه .
فردوسی .
چنان تنگدل گشت از او شهریار
که از گل نیامد جز از خار بار.
فردوسی .
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن ؟
فرخی .
تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم
ور سوی تو نگرم تو به دگر سو نگری .
فرخی .
جلدی و مردی همی پدید کنی
تنگدلی غمگنی ز بی عملی .
ناصرخسرو.
گفتند اگر ما را پاره پاره کنی این کلمه را نگوییم تا آنکه یونس نومید شد و تنگدل گشت . (قصص الانبیاء ص
133). مگر روزی این پسر به عذری دیرتر بخدمت آمد و سلطان بی او تنگدل گشته بود. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
مشو ایمن که تنگدل گردی
چون ز دستت دلی به تنگ آید.
(گلستان ).
رجوع به تنگدل و دیگر ترکیبهای آن شود.