تنگ میدان . [ ت َ م َ
/ م ِ ] (ص مرکب ) آنکه میدان کوتاه داشته باشد. (از آنندراج ). که میدان او کم وسعت و محدود باشد
: قدح قُعده کن ساتکینی جنیبت
کز این دو جهان تنگ میدان نماید.
خاقانی .
هر لحظه ناوردی زنی جولان کنی مرد افکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
خاقانی .
فزون
۞ بینم اوصاف شاه از حساب
نگنجد در این تنگ میدان کتاب .
سعدی (از آنندراج ).
پرده پوش پای خواب آلود صائب دامن است
با گران جانی ز خاک تنگ میدان سر مپیچ .
صائب (ایضاً).
نقش بر آئینه نتواند نفس را تنگ کرد
از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام .
صائب (ایضاً).
و رجوع به ماده ٔ بعد شود.