تواضع کردن . [ ت َ ض ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فروتنی کردن . تواضع نمودن . خلاف تکبر کردن
: خوی مهان بگیر و تواضع کن
آنرا که او به دانش والا شد.
ناصرخسرو.
در خلق تواضع نکند بدگهری را
هرچند که بسیار بود گوهر کانیش .
ناصرخسرو.
هنگام غضب با تو کند دهر تواضع
هنگام جدل با تو کند چرخ مدارا.
امیر معزی (از آنندراج ).
تواضع ز گردن فرازان نکوست
گدا گر تواضع کند خوی اوست .
(بوستان ).
تواضع کن ای دوست با خصم تند
که نرمی کند تیغ بُرّنده کند.
(بوستان ).
بنازند فردا تواضعکنان
نگون از خجالت سر گردنان .
(بوستان ).
خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد
رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود.
سعدی .
رجوع به تواضع و دیگر ترکیبهای آن شود.