توان . [ ت ُ
/ ت َ ] (اِ) قوت . طاقت . (صحاح الفرس ). قوت و قدرت و توانائی باشد. (برهان ). قدرت . (فرهنگ جهانگیری ). توانائی . (فرهنگ رشیدی ). زور و قوت ، و به فتح اول خطاست
۞ . (غیاث اللغات ). زور و قوت . تنو و تیو و نیرو مترادف اینند. (شرفنامه ٔ منیری ). بمعنی توانائی معروف است یعنی قدرت و دولت که صاحب توان را توانگر گویند. (انجمن آرا). قوت و قدرت و زور. (ناظم الاطباء). قوه . قوت . زور. (فرهنگ فارسی معین ). وسع. تاب . یارا. استطاعت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اوستائی «تو»
۞ (توانستن ، قدرت داشتن )، «تواچا»
۞ ، پهلوی «توان »
۞، هندی باستان «تو»
۞ ، «تویتی »
۞ ، ارمنی «توم »
۞ (ماندن ، دوام کردن ، تحمل کردن ، استقامت داشتن ). (حاشیه ٔ برهان چ معین )
: سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود...
چنین است آیین و رسم جهان
پدر را به فرزند باشد توان .
فردوسی .
نوان گشت بیژن ز زخم جوان
رمیده ز سر هوش و از تن توان .
فردوسی .
ز ضحاک ترسنده جمشیدیان
نماند ایچشان رای و توش و توان .
فردوسی .
شب و روز روشن روانش توئی
دل و جان و هوش و توانش توئی .
فردوسی .
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار.
فرخی .
بی سپاهی آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان .
فرخی .
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ .
(گرشاسبنامه ).
همه زور و فر و توان و بهی
تو دادی و آن را که خواهی دهی .
(گرشاسبنامه ).
همه چیزشان بد، نبدْشان توان
چو باشد تن مردم بی روان .
(گرشاسبنامه ).
ز تست این توان من ، از زور نیست
که بی تو مرا زور یک مور نیست .
(گرشاسبنامه ).
چون زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آرد. (منتخب قابوسنامه ص
14).
زلیخا به دیدار او یافت جان
غمش رفت و آمد دوباره توان .
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای پسر خسرو حکمت بگوی
تات بود طاقت و توش و توان .
ناصرخسرو.
آنچه او از سخن پدید آید
به سخن باشدش بقا و توان .
ناصرخسرو.
این را که همی بینی ، از گرمی و سردی
از ترّی و خشکی و ضعیفی و توان را.
ناصرخسرو.
جوان را جوانی فلک بازخواهد
ستاند توان از توانا ستمگر.
ناصرخسرو.
ترسم که تلافی بود وز آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم .
مسعودسعد.
بهانه بر قضا چه نْهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم ، بنگر تا چه توفیق و توان بینی .
سنائی .
به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان
کز تکاور به تکاور جهی ، از غوش به غوش .
سوزنی .
جمشیدصورتی و فریدون شکوه و فر
افراسیاب همت و هومان تن و توان .
سوزنی .
بدان لبان طمع بوسه چون توان کردن
ز کوچکی چو نبینم در او توان سخن ؟
سوزنی .
تا جهان شد ناقه
۞ از سرسام دی ماهی برست
چارمادر بر سرش توش و توان افشانده اند.
خاقانی .
زبان تو در سوددانستن است
توان تو در ناتوانستن است .
خاقانی .
در دولت جاودانْت بینام
هم حرمت و هم توان کعبه .
خاقانی .
تاتوانی خون گری خاقانیا
کآن جوانی وآن توان بدرود باد.
خاقانی .
نه در طبع نیرو، نه در تن توان
خمیده شده زادسرو جوان .
نظامی .
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیرمردان به توش و توان .
نظامی .
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان .
نظامی .
از تودل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی .
امروز که دستگاه داری و توان
بیخی که بر سعادت آرد بنشان .
سعدی .
چون چین سر زلف بتان تاب کمندت
از جان دلیران ببرد تاب و توان را.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری ).
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز.
حافظ.
-
بی توان ؛ بی نیرو. ناتوان . ضعیف . مقابل توانا و نیرومند
: با طاقت و هوشیم ما و اوخود
بی طاقت و بی هوش و بی توان است .
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب زیر شود.
-
ناتوان ؛ بی توان . کسی که از عهده ٔ انجام کاری برنیاید. سست . مقابل زورمند و صاحب قدرت و دولت
:مدان خویشتن را بجز ناتوان
اگر دسترس باشدت یک زمان .
فردوسی .
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان .
فرخی .
چون دیده ای که یوسف از اخوان چه رنج دید
هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه .
خاقانی .
خاک بالین رسول اﷲ همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آورده ام .
خاقانی .
نه لشکر، یکی کوه بااو روان
که در زیر او شد زمین ناتوان .
نظامی .
به پیر کهن بر ببخشد جوان
توانا کند رحم بر ناتوان .
سعدی (بوستان ).
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خودمزن .
(گلستان ).
گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یا تنم .
سعدی .
-
ناتوانی ؛ عجز. درماندگی . ضعف . سستی . مقابل توانایی
: ناتوانی نصیب دشمن تست
تندرستی همه توان تو باد.
مسعودسعد.
رجوع به بی توان و ناتوان و ناتوانی شود.
|| بمعنی ابر هم هست که به عربی سحاب گویند. (برهان ).ابر را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). به معنی ابر نیز آمده . (از فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). ابر وسحاب . (ناظم الاطباء)
: ز سیلی که بر کوه ریزد توان
شود بر سر کوه کشتی روان .
خسرو (از آنندراج ).
ز روی بحر معلق توان شده پیدا
چو پشت ماهی سیم از میانه ٔ جیحون .
عمید (ایضاً).
|| (اصطلاح حساب ) حاصل ضرب چند عدد متساوی در یکدیگر، درین صورت یکی از عاملهای ضرب را پایه و شماره ٔ عاملها را نماینده ، یا نما گویند. مثلاً:
625=5*5*5*5
625 توان (قوه ٔ) چهارم عدد
5 است . (فرهنگ فارسی معین ).
-
توان دوم ؛ این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مجذور در اصطلاح حساب پذیرفته است . رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص
26 شود.
-
توان سوم ؛ این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مکعب در اصطلاح حساب پذیرفته و اضافه کرده است که در اصطلاح هندسه بکار نمی رود. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص
26 شود.
|| (اصطلاح فیزیک ) مقدار کاری که در مدت یک ثانیه انجام گیرد.(فرهنگ فارسی معین ). || ممکن بودن هر چیزرا نیز گفته اند. (از برهان ). امکان و ممکن . (ناظم الاطباء). بمعنی اخیر در دساتیر آمده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فرهنگ دساتیر ص
240 شود. || (فعل ) ریشه ٔ فعل که به صورت معین فعل آید چون توان آمدن ، توان بودن ، توان گفتن ، توان رفتن ، توان دادن ،توان نهفتن ، توان زدن ، توان شمردن ، توان دیدن ، توان زیستن و جز اینها که غالباً امکان تحقق یافتن فعل را می رساند و بدون شخص آید
: من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاذ.
فرالاوی .
چگونه توان کرد از تو نهان
چنین راز و این کارهای گران ؟
فردوسی .
دل من چو شد از ستاره تباه
چگونه توان شاد بودن به ماه ؟
فردوسی .
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه ، کس پوستین .
عنصری .
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود و از چندن .
عسجدی .
توان دانست که میوه بر چه جمله آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
393). و توان بودن که این وقت دیگر پیغامبری بوده است و خدای تعالی علیم است ... که در تواریخ اختلاف عظیم است . (مجمل التواریخ و القصص ).
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام .
خاقانی .
دلی کآفت جان جست ، دلارام توان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست .
خاقانی .
از وفاها هرچه بتوان می کنم
وز جفاها هرچه بتوان می کند.
سعدی .
به شعر خاص چو سنجر نمی رسم چه توان
لغت غریب و مرا احتیاج فرهنگ است .
سنجر کاشی (از آنندراج ).
نگاری تندخو دارم قمرشکل و فلک شیوه
به هر کس بد کند خاطر نباشد روی بهبودش
مزاج نازکی دارد که بهر هیچ می رنجد
چو میرنجد کسی نتوان به صد جان کرد خوشنودش .
نظیری (از آنندراج ).
یا مرگ یا وصال ، سخن ختم می کنم
زین بیش بافراق مدارا نمی توان .
ظهوری (ایضاً).
کز اقبال ثانی ّ صاحبقران
شکار چنین صید وحشی توان
۞ .
ابوطالب کلیم (ایضاً).
کنم چون خودی را اگر پیروی
دگر کی توان دعوی خسروی ؟
ملا هاتفی (ایضاً).
نخست از سرم باید افسر نهاد
که تا در کلاهش توان سر نهاد.
؟ (ایضاً).
رجوع به توانستن شود.