توانگر. [ ت ُ
/ ت َ گ َ ] (ص مرکب ) توانا. قادر. زورمند. قوی . (فرهنگ فارسی معین ). در اصل بمعنی صاحب قوت است مرکب از توان بمعنی طاقت و گر، کلمه ٔ نسبت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بزرگوار و توانا و قادر. (ناظم الاطباء). توانا. باقوت . باقدرت . باتوان . قادر. مقتدر. مقابل ناتوان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج ، توانگران
: رهی سوار و جوان و توانگر
۞ از ره دور
به خدمت آمد نیکوسگال وخیراندیش .
رودکی .
چه گوئی ز گستهم یل ، خال شاه
توانگر سپهبد، یل باسپاه ؟
فردوسی .
به ایوان او بود یک تا دو ماه
توانگر سپهبد توانگرسپاه .
فردوسی .
توانا دو گونه ست هرچند بینی
یکی زو جوان است و دیگر توانگر.
ناصرخسرو.
توآن توانگرجاهی که عور و درویشند
به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب .
مسعودسعد.
اگر به قاعده خدمت نمیدهد دستم
از آنکه نیست به قوت مرا توانگر پای
مرا همان نظر پایمردی از در تست
چرا که هست مبارک مرا بدین در پای .
سلمان (از آنندراج ).
|| پهلوی «توان کر»
۞ ... (ثروتمند، مالدار، غنی ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی مالدار مجاز است ... (غیاث اللغات ). و به مجاز بمعنی مالدار و مستغنی استعمال یافته . (آنندراج ). مالدار و غنی . (ناظم الاطباء). غنی . واجد. دارا. منعم . مالدار. دارنده . دولتمند. مقابل درویش . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: توانگر به نزدیک زن خفته بود
زن از خواب
۞ شرفاک مردم شنود.
ابوشکور.
توانگر برد آفرین سال و ماه
و درویش ، نفرین برد بی گناه .
ابوشکور.
همی گفت هرکو توانگر بود
تهیدست با او برابر بود.
فردوسی .
توانگر کجا سخت باشد به چیز
فرومایه تر شد ز درویش نیز.
فردوسی .
توانگر بود هرکه را آز نیست
خنک مرد، کش آز انباز نیست .
فردوسی .
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم
۞ توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی .
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زرّ کانی .
فرخی .
یحیی ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
427).
توانگرتر آنکس که خرسندتر
چو والاست آنکو هنرمندتر.
اسدی .
توانگر که او را نه پوشش نه خورد
چه او و چه درویش با گرم و درد.
اسدی .
گر از کوه داریم زر بیش ما
توانگر خدایست درویش ما.
اسدی .
و خرسند باشید تا توانگر باشید. (قابوسنامه ).
زمین گاه پوشیده زو گه برهنه
شجر زو گهی مفلس و گه توانگر.
ناصرخسرو.
چشمت همیشه مانده به دست توانگران
تا اینْت نان بیارد و آن خزّ و آن حریر.
ناصرخسرو.
افسونی داشتم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران بیستادمی . (کلیله و دمنه ). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود بدزدی رفت . (کلیله و دمنه ). توانگر خلایق آنست که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه ).
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توانگران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 32).
و گفت جهد کن تا یک دم بدست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی یعنی تا بدان دم همه ٔ عمر توانگر نشینی . (تذکرة الاولیاء عطار).
نبینی که درویش بی دستگاه
به حسرت کند در توانگر نگاه .
سعدی (بوستان ).
دو امیرزاده در مصر بودند یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت ... پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی . (گلستان ). اگر قدرت جود است و گر قوت سجود، توانگران را به میسر شود. (گلستان ).
گر کسی خاک مرده باز کند
نشناسد توانگر از درویش .
سعدی (گلستان ).
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی
زکوة و فطره و اعتاق و هدی و قربانی
تو کی به نعمت ایشان رسی که نتوانی
جز این دو رکعت و آنهم به صد پریشانی ؟
سعدی (گلستان ).
توانگران که به جنب سرای درویشند
ضرورتست که گاهی ازو بیندیشند.
سعدی .
توانگر ز دزدان بود ترسناک
تهی کیسه را از گره بر چه باک ؟
امیرخسرو.
غنای طبع بود کیمیای روحانی
چو مال نیست میسر، به دل توانگر باش .
صائب .
|| مقابل دنگ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به مجاز، دارنده . پرمایه .صاحب مایه . در صفت صاحبان دانش و فضل و دین و یا معصیت و جز آن
: کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار کردار بهتر بود.
فردوسی .
من بنده توانگرم به علم تو
زیرا که تو گنج علم علامی .
ناصرخسرو.
چه باک است اگر نیستمان فرش و قصر
چو در دین توانگرتر از قیصریم ؟
ناصرخسرو.
ما از شمار آدمیانیم و سنگدل
از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ .
سوزنی (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| پرثروت و آبادان در صفت شهر یا ناحیتی : شوش شهری است توانگر، جای بازرگانان . (حدود العالم ). بشارود شهری است توانگر. (حدود العالم ). و این [ ناحیت مصر ] توانگرترین ناحیتی است اندر مسلمانی . (حدود العالم ). پاسبان ، خان ، مردوز، دورق ، شهرکهائیست آبادان و خرم و توانگر و با نعمت بسیار [ به خوزستان ]. (حدود العالم ).رجوع به دیگر ترکیبهای این کلمه شود.