توشه بستن . [ ش َ
/ ش ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بار سفر بستن . مهیای سفر شدن
: زین سخن هر سه تن بجای شدند
توشه بستند و رهگرای شدند.
امیرخسرو (از آنندراج ).
جگربر نوک مژگان خوشه بندد
فلک بر دوش انجم توشه بندد.
زلالی (از آنندراج ).
بر کمر از ترک جهان توشه بست
در صف مردان مجرد نشست .
وحید (ایضاً).
توشه ای چون پاره ٔ دل بر میانت بسته اند
مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند.
صائب (از آنندراج ).