اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

توغ

نویسه گردانی: TWḠ
توغ . (ترکی ، اِ) به معنی علم و نشان . (غیاث اللغات ). توق . چیزی است از عالم عَلَم که شکل پنجه بر سر آن نصب کنند و آن بر دو گونه است ، یکی چتر توق از عالم علم لیکن کوتاه تر از او که قطاسی چند برافزایند و دوم هم از آن عالم ، لیکن درازتر و در علمها این را پایه برتر نهند و آخرین به بزرگ نوئینان اختصاص ماند از آئین اکبری بعینه نقل کرده شد و همین صحیح است نه به «طای » حطی چنانکه رسم کنند. (آنندراج ). مأخوذ از ترکی دم اسب که بر علم می بندند. (ناظم الاطباء). علم مانندی که بر سر آن به جای پرچم منگوله ای از موی اسب یا از پشم ، یا ابریشم آویزند. بیرق ترکان عثمانی و آن دم اسبی بود بر سرنیزه و بر آن گروهه ای از زر. پرچم . تمتم . کرد گاو. غره خاو. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و توغ و تبیره شدند.

فردوسی (یادداشت ایضاً).


ماهچه ٔ توغ او قلعه ٔ گردون گشاد
مورچه ٔ تیغ او ملک سلیمان گرفت .

خاقانی (یادداشت ایضاً).


- پاتوغ ؛ پاتوغ از کلمه ٔ (توغ ) گرفته شده است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به پاتوغ و توق شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
توغ . (اِ) جنسی است از هیزم سخت . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 229). هیزم تاغ را گویند و آتش آن بسیار ماند. (برهان ) (آنندراج ). همان درخت تا...
پای توغ . (اِ مرکب ) منصب علم برداری چه توغ در ترکی علم فوج را گویند. (غیاث اللغات ). || گرد آمدنگاه لوطیان و سر غوغایان شهری . پاتوغ . و ...
پرچم/بیرق/درفش ملی هزارها را توغ هزاره می نامند.
تاغ و توغ . [ غ ُ ] (اِ صوت ) تاغ تاغ . رجوع بهمین کلمه شود.
توق . (ترکی ، اِ) توغ . (آنندراج ) : خلفا لشکر از جهان رانده علم و توقشان به جا مانده . سلیم (از آنندراج ).ماهیچه ٔ توق گیتی فروز بعداز آنکه پان...
توق . [ت َ ] (ع مص ) آرزو خاستن . (تاج المصادر بیهقی ص 83). آرزومندی و غلبه ٔ شهوت . (غیاث اللغات ): تاق الیه توقاً و تؤقاً (تُؤوقاً) و تیاقة...
توق . (ع اِ) کجی عصا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کجی عصا و مانند آن . (از ذیل اقرب الموارد).
طوغ . (ترکی ، اِ) لفظ ترکی بمعنی نشان فوج ،و طاء مبدل از تای فوقانی است . (غیاث ) (آنندراج ).
طوق . [ طَ ] (ع اِ) هرچه گِرد گیرد چیزی را. (منتهی الارب ). هرچه مدور بوده و گرد چیزی برآمده باشد. (منتخب اللغات ). || گردن بند. (منتهی ال...
طوق . [ طَ ] (اِخ )پدر مالک . دعبل در حق مالک بن طوق گوید : الناس کلهم یسعی لحاجته مابین ذی فرح منهم و مهموم ومالک ظل ّ مشغولاً بنسبته یرُم...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.