توفیق یافتن . [ ت َ
/ تُو ت َ ] (مص مرکب ) کامیابی یافتن . موفق شدن . کامروا و برآورده خواهش شدن . توانایی یافتن از خدا در برآوردن خواهش
: اگر بشناختی خود را به تحقیق
هم از عرفان حق یابی تو توفیق .
ناصرخسرو.
و در این وقت بی سابقه ٔ حقی به حسن عهد توفیق یافت . (کلیله و دمنه ). و نیز اگر ملوک گذشته که نام ایشان در مقدمه ٔ این فصل یاد کرده شده است از این نوع توفیقی یافتند و سخنان حکما را عزیز داشتند... . (کلیله و دمنه ).
می کنم جهدی کزین خضرای خذلان بگذرم
حبّذا روزی کزین توفیق یابم حبّذا.
خاقانی .
خلاصی ده که روی از خود بتابم
به خدمت کردنت توفیق یابم .
نظامی .
توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوئیست تا که برد.
سعدی .
رجوع به توفیق و دیگر ترکیبهای آن شود.