توق
نویسه گردانی:
TWQ
توق . [ت َ ] (ع مص ) آرزو خاستن . (تاج المصادر بیهقی ص 83). آرزومندی و غلبه ٔ شهوت . (غیاث اللغات ): تاق الیه توقاً و تؤقاً (تُؤوقاً) و تیاقةً و توقاناً؛ آرزومندکسی شدن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تائق و تواق نعت است از آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خارج شدن تیر قمار وقت برگردانیدن : تاق القدح فی المسیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || آهنگ چیزی کردن : تاق الی الشی ٔ؛ آهنگ کردن ِ آن چیز کرد. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || از جای رفتن و ترسیدن و سبک شدن .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شتافتن و سبک شدن . (ازاقرب الموارد). || برآمدن اشک از آب راهه های سر در چشم : تاقت الدموع . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت کشیدن ، کمان را: تاق القوس . || قریب به مرگ رسیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
واژه های همانند
۲۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
هفت طوق . [ هََ طَ / طُو ] (اِ مرکب ) کنایه از هفت فلک است : کرده چارارکان او از هفت طوق و شش جهت چارارکانش ز یاران چاراقران آمده .خاقانی .
پای توغ . (اِ مرکب ) منصب علم برداری چه توغ در ترکی علم فوج را گویند. (غیاث اللغات ). || گرد آمدنگاه لوطیان و سر غوغایان شهری . پاتوغ . و ...
طوق باز. [ طَ / طُو] (نف مرکب ) ظاهر آنست که از عالم شمشیرباز باشد، یعنی بازی کننده ٔ بطوق . خواجه نظامی راست : سر زلف معشوق را طوق سازدراف...
طوق سبز. [ طَ / طُو ق ِس َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از خط نودمیده .
طوق ماه . [ طَ / طُو ق ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) هاله و خرمن ماه است و آن دائره ای باشد که در برخی از شبها از بخار بر دور ماه بهم میرسد...
فاخته طوق . [ ت َ / ت ِ طَ / طُو ] (ص مرکب ) آنچه او را طوقی چون فاخته بر گردن باشد : فاخته طوقی شترلفجی غضنفرگردنی خرسری غژغاومویی اعوری ع...
پرچم/بیرق/درفش ملی هزارها را توغ هزاره می نامند.
طوق عنبر. [ طَ / طُو ق ِ عَم ْ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از نودمیدگی خط خوبان . (برهان ) (آنندراج ).
طوق بردن . [ طَ / طُو ب ُ دَ ] (مص مرکب ) آنست که مبارزان هنرمند بر سر نیزه یا مناره حلقه نصب میکنند و از دور تیر می اندازند بقصد آنکه از در...
طوق بهار. [ طَ / طُو ق ِ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قوس قزح بود. (فرهنگ اوبهی ). آزفنداک . آفنداک . تیراژه . کمر رستم . کمردون . کمان رستم ....