تهی ماندن . [ ت َ
/ ت ِ
/ ت ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از محروم ماندن . (آنندراج ). خالی شدن . خالی ماندن . عاری گشتن
: هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله .
رودکی .
میان جوان را نبد آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی .
فردوسی .
چو شد گردش روز هرمز بپای
تهی ماند آن تخت فرخنده جای .
فردوسی .
زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت
ور به تنگی هست همچون چشم میم .
ناصرخسرو.
بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشم ماندتهی .
نظامی (از آنندراج ).
|| خالی کردن . خلوت کردن
: سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده برجست خندان بپای .
اسدی .
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.