تیره رای . [ رَ
/ رِ ] (ص مرکب ) بدرای و ناراست و نادرست . (ناظم الاطباء). تیره مغز. تیره خرد. تاریک اندیشه
: ببردش ورا هوش و دانش خدای
مرا بی خرد یافت آن تیره رای .
فردوسی .
همان جهن و گرسیوز تیره رای
که او برد پای سیاوش ز جای .
فردوسی .
هر کسی چیزی همی گوید ز تیره رای خویش
تا گمان آید که او قسطاس بن لوقاستی .
ناصرخسرو.
از دهر غدرپیشه وفائی نیافتم
وز بخت تیره رای صفائی نیافتم .
خاقانی .
چو خدمت پسندیده آرم بجای
نیندیشم از دشمن تیره رای .
سعدی (بوستان ).
گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت و تیره رای .
سعدی (بوستان ).
... عجب داشت سنگین دل تیره رای .
سعدی (بوستان ).
دلا همیشه مزن راه زلف دلبندان
چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری .
حافظ (از آنندراج ).