تیره روان . [ رَ
/ رِ رَ ] (ص مرکب ) خشمناک . دلتنگ . غمگین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: ز گفتارشان
۞ خواهر پهلوان
همی بود پیچان و تیره روان .
فردوسی .
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد کند و تیره روان .
فردوسی .
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خسته از تیر و تیره روان .
فردوسی .
به تو هر که یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره روان .
فردوسی .
|| تیره رای . بداندیش . تیره باطن
: مگر کین آن شهریار جوان
بجویم از آن ترک تیره روان .
فردوسی .
سپه را به آیین نوشیروان
همی راند این سند تیره روان .
فردوسی .
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان .
سعدی (گلستان ).
|| نامتعادل . سست عقل . بی مایه . کودن
: چو اندر پس پرده ماند جوان
بماند منش پست و تیره روان
بود مرد از بهر کوپال و گرز
که بفرازد اندرجهان یال و برز.
فردوسی .
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.