تیره گردیدن . [ رَ
/ رِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) تیره گشتن . تیره شدن . تاریک و سیاه و ظلمانی گردیدن
: و هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو دوزخ شود باد غز.
خسروی سرخسی .
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
زدل ترس و اندیشه بیرون کنیم .
فردوسی .
به پیش اندر آیند مردان مرد
هوا تیره گردد ز گرد نبرد.
فردوسی .
|| گرفته و تار شدن . ناصاف شدن و کدر گشتن
: و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هر کدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرةالاولیاء عطار).
از صفا گر، دم زنی با آینه
تیره گردد زود با ما آینه .
مولوی .
|| ضایع و تباه گردیدن
: چو زینگونه بر من سرآمد جهان
همه تیره گردد امید مهان .
فردوسی .
-
تیره گردیدن دل ؛ تیره شدن دل . غمگین و خشمناک شدن دل
: دل شاه کز مهر دوری گرفت
اگر تیره گردد نباشد شگفت .
فردوسی .
بدو گفت کای پهلوان جهان
اگر تیره گردد دلت با روان .
فردوسی .
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.