تیغ برکشیدن . [ ب َ ک َ
/ ک ِ دَ ] (مص مرکب ) تیغ برآوردن . شمشیر و کارد و جز آن از نیام درآوردن کارزار را. آماده ٔ ستیز شدن . ستیز و خصومت کردن
: ما خود افتادگان مسکینیم
حاجت تیغ برکشیدن نیست .
سعدی .
جمعی اگر بخون من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم .
سعدی .
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من .
سعدی .
|| پرتو افکندن خورشید و ماه و جز آن . تابیدن هر چیز درخشانی . نورافشانی کردن
: سپهدار ایران به فرزانه گفت
که چون برکشد هور تیغ از نهفت .
فردوسی .
چو خور برکشد تیغ هر بامداد
زند بانگی آن بت کشد سرد باد.
اسدی (گرشاسب نامه ).
برکشد تیغ آفتاب ، آنگه که چرخ
خنجر صبح از میان خواهد کشید.
خاقانی .