ثوار
نویسه گردانی:
ṮWʼR
ثوار. [ ث َوْ وا ] (ع ص ، اِ) گاوبان .
واژه های همانند
۴۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
صوار. [ ص ُوْ وا ] (ع اِ) گله ٔ گاو. (اقرب الموارد).
صوار. [ ص َ وارر ] (ع اِ) ج ِ صارَّه .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به صارّه شود.
صوأر. [ ص َ ءَ ] (اِخ ) آبی است کلب را بالای کوفه از جانب شام . (معجم البلدان ).- یوم صوأر ؛ از ایام مشهور عرب است و آن آبی است که غا...
سوار آب . [ س َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حباب . (فرهنگ رشیدی ). کوپله . نقافه . سیاب . فراساب . غوزه ٔ آب . (یادداشت بخط مؤلف ) : سوار باد چو...
نی سوار. [ ن َ / ن ِ س َ ] (ص مرکب ) طفلی که مرکب از نی کند. (آنندراج ). بچه ای که به روی نی سواری می کند. (ناظم الاطباء) : کس نی سوار دید...
یک سوار. [ ی َ / ی ِ س َ ](ص مرکب ) یک سواره . دلاور. (ناظم الاطباء) : نوروز دواسبه یک سواری ست کآسیب به مهرگان برافکند. خاقانی . || سوار سپاهی ...
یکه سوار. [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ س َ ] (ص مرکب ) یک سوار. یک سواره . کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج ). کسی...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
سوار شدن. [سَ شُ دَ]. (مص مرکب). بالا رفتن و بر نشستن بر حیوانی (خر سواری، اسب سواری، شتر سواری) یا وسیله ای چون دوچرخه (ثابت و متحرک). سوار هواپیما ک...
نیک سوار. [ س َ ] (ص مرکب ) فارس . سوارکار ماهر. رجوع به نیک سواری شود.