جاری شدن . [ ش ُ دَ ](مص مرکب ) روان شدن . روان گشتن . دویدن . رفتن . سرازیر شدن (چنانکه آب از چشمه ). سائل گردیدن . مایع گردیدن . میعان داشتن . سیلان داشتن . فایض بودن
: دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی
او را در انتظارت خون شد ز دیده جاری .
سعدی .