جامه دران . [ م َ
/ م ِ دَ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) چاک زنان در جامه . (ناظم الاطباء). درحال جامه دریدن
: صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل
جامه دران گرفت کوه اینت وفای صبحدم .
خاقانی .
خلق چندان جمع شد بر گور او
موکنان جامه دران در شور او.
مولوی .
اینان که بدیدار تو در رقص نیایند
چون میروی اندر طلبت جامه درانند.
سعدی .
نه گل از دست غمت رست نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران میداری .
حافظ.