جامه دریدن . [ م َ
/ م ِ دَ دَ ] (مص مرکب ) پیراهن پاره کردن . لباس پاره کردن
: چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
ببستان جامه ٔ زربفت بدریدند خوبانش .
ناصرخسرو.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
سعدی (از ارمغان آصفی ).
او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم .
سعدی .
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تایاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
سعدی .
مجنون ترا جامه دریدن نگذارند
یک ناله ٔ دلخواه کشیدن نگذارند.
شفائی اصفهانی (از ارمغان آصفی ).