جان افروز. [ اَ ] (نف مرکب ) جان افروزنده . فروزنده ٔ جان . تازه کننده ٔ جان . روشن کننده ٔ جان . شادکننده
: بهشت جاودان آنروز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم .
(ویس و رامین ).
که بگو ای امیر جان افروز
که شب تیره به بود یا روز.
سنایی .
ز آنکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جان افروز.
انوری .
جان خاقانی فدای روی جان افروز تست
گرچه خصم اوست جانان یار جانان جان تو.
خاقانی .
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 27).
تا حسن جانفروز تو بینند عاشقان
بردار یکدم از رخ خود این نقابها.
اسیری (ازبهار عجم ).
جز لقای روی جان افروز دوست
درد ما را نیست درمان ای طبیب .
اسیری لاهیجی (از بهار عجم ).
رجوع بجان افروختن شود.