جان به لب آمدن . [ ب ِ ل َ م َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از مشرف بر مرگ بودن . (بهار عجم ) (آنندراج ). جان بدهان رسیدن . جان بر لب رسیدن . کنایه از بی تاب شدن
: میگفت چنانکه میتوانست شنید
بس جان بلب آمد که بدین لب نرسید.
سعدی .
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان بلب آمد که برو کس نگریست .
سعدی .
بلب آمده ست جانم تو بیا که زنده مانم
پس ازآنکه من نمانم به چه کار خواهی آمد.
امیرخسرو (از بهار عجم ).