جان پرور. [ جام ْ پ َرْ وَ ] (نف مرکب ) پرورنده ٔ روان . (ناظم الاطباء). روح پرور. آنچه جان را پرورش دهد. آنکه یا آنچه باعث تیمار جان شود
: تو از معنی همان بینی که از بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا.
ناصرخسرو.
هر بوسه کزو بقهر بستانم
چون آب حیات هست جان پرور.
امیر معزی (از بهار عجم ).
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جان پرور تو باشی .
نظامی .
بشیرین سخنهای جان پرورت
خداوند بودم شدم چاکرت .
نظامی .
داد بدو کاین می جان پرور است
زهر مدانش که به از شکر است .
نظامی .
بیا ساقی آن می که جان پرور است
بمن ده که جان مرادرخور است .
نظامی .
پی از هر خسی سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن .
خاقانی .
در آینه دریغ بود صورتی کزو
بیند هزار صورت جان پرور آینه .
خاقانی .
دولت جان پرورست صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره ٔ بی انتظار.
سعدی .
درختست بالای جان پرورش
ولد میوه ٔ نازنین بر سرش .
سعدی .
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
سعدی .
و مشهور است مواضع جان پرور ومقامات متفرجات دلخواه ... (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص
24).
جان پروراست قصه ٔ ارباب معرفت
روزی برو بپرس و حدیثی بیا بگو.
حافظ.
-
نسیم جان پرور ؛ باد ملایمی که روان را نشاط و شادابی بخشد. رجوع به جان پروردن شود.