جان داشتن . [ت َ ] (مص مرکب ) زنده بودن . حیات داشتن
: پسندی و همداستانی کنی
که جان داری و جانستانی کنی .
فردوسی .
رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم .
خاقانی .
پائی که درنیاید روزی بسنگ عشقی
گوئیم جان ندارد تا دل نمی سپارد.
سعدی .
آن بهائم نتوان گفت که جانی دارد
که ندارد نظری با چو تو زیبا منظور.
سعدی .