جان سپردن . [ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) مردن . موت . (مجموعه ٔ مترادفات ص
325). مردن . حیات سپردن . (بهار عجم )
: چنین بود رأی جهان آفرین
که او جان سپارد بتوران زمین .
فردوسی .
چو بسپردم من اندر تشنگی جان
مباد اندر جهان یک قطره باران .
(ویس و رامین ).
ای غافل از آنکه مردنی هست
و آگه نه که جان سپردنی هست .
نظامی .
آمد بگوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر.
خاقانی .
مرد محسن لیک احسانش نمرد
تا نپنداری بمرگ او جان سپرد.
مولوی .
یکی تشنه می گفت و جان می سپرد
خنک نیک بختی که در آب مرد.
سعدی .
یارب هلاک من مکن الا بدست او
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود.
سعدی (بدایع).
من تشنه جان سپردم آنگه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را.
سعدی .
بسیری مردن به که به گرسنگی جان سپردن . گلستان .
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم .
حافظ.