جان گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) زندگانی یافتن . (بهار عجم ). قوت یافتن پس از ضعف و بیماری . قوی شدن پس از ضعف
: از الفش آب روان جان گرفت
راه به سرچشمه ٔ حیوان گرفت .
طاهر وحید (از آنندراج ).
از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت .
صائب (از آنندراج ).
|| جنبان شدن پس از افسردگی : مار افسرده در آفتاب جان گرفت . || نجات یافتن . جان بدر بردن
: وز آنروی خسرو بیابان گرفت
همی از بد دشمنان جان گرفت .
فردوسی .
پس آنگاه راه بیابان گرفت
سپه را رها کرد و خودجان گرفت .
فردوسی .
|| جان ستدن ، چنانکه عزرائیل از آدمی . ستدن جان . میراندن . جان از تن بیرون کردن . نزع روح . قبض روح . این لغت از اضداد است .
-
جان کسی را گرفتن ؛ کشتن . مقتول کردن .