جانی . (ص نسبی ) منسوب به جان . حیوانی . قلبی . (ناظم الاطباء). گرامی . عزیز. سخت محبوب . صمیمی . نهایت گرامی . هم اخت . هم خوی
: گرچه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس .
خاقانی .
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد
مشنو ار در سخنم فایده ٔ جانی نیست .
سعدی .
با حریفانی همه هم دستان و یکدل و هم دم و یارانی جانی همراز و محرم . نازنینانی پاکیزه تر ازقطره ٔ آب و آمیزنده تر از آب و شراب . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
-
جانی جانی ؛ سخت دوست و یگانه . دوست هم سر.
-
دشمن جانی ؛ سخت دشمن . دشمنی که قصد جان آدمی دارد.
-
دوست جانی ؛ یار گرامی . یار عزیز. یار صمیمی
: گرچه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس .
خاقانی .
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل بود بریدن .
حافظ.
-
همدم جانی ؛ دوست خالص و مخلص . دوست یگانه و گرامی
: در ازل هر کو بفیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود.
حافظ.
-
یار جانی ؛ دوست عزیز. دوست همسر. دوست گرامی و مهربان . دوست صمیمی
: گفتم ای یار جانی ، دوست و یار جانی دادن جان را برای یار یادوست خود دریغ ندارد.