جبان . [ ج َ ] (ع ص )بددل ، مرد باشد یا زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار) (دستوراللغات ) (ناظم الاطباء). بددل . (مهذب الاسماء). بیدل . (زمخشری ). هاع . (نصاب ). هیدان . (منتهی الارب ). مرغ دل . (یادداشت مؤلف ). مَنغوه . (منتهی الارب ). || ترسنده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).سست دل . (از اقرب الموارد). ترسو. هراسان . کم زهره . مقابل شجاع . غردل یعنی ضد بهادر و شجاع . (غیاث اللغات ). مَنفوه . (منتهی الارب ). ج ِ مذکر، جُبَناء. ج ِ مؤنث ، جَبانات . جَبانه . (از اقرب الموارد)
: چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل
چون گه مردی باشد بر او شیر جبان .
فرخی .
آنکه با بخشش او ابر بخیل است بخیل
آنکه با کوشش او شیر جبانست جبان .
فرخی .
مرد چون پیر شد جبان گردد
تیر چون کژ شود کمان گردد.
سنائی .
تقدیر آسمان شیر... را گرفتار سلسله کرده اند... و جبان خائف را دلیر. (کلیله و دمنه ).
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبان را سر سپه نکنند.
خاقانی .
چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آمد شجاع از هر جبان .
مولوی .
|| احمق . گول . || فلان جبان الکلب ؛ یعنی در نهایت سخا و کرم است . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).