جدا ماندن . [ ج ُ دَ ] (مص مرکب ) دور ماندن . تنهاماندن
: کجا ماند از تو جدا بیژنا
بدو بر چه بد ساخت اهریمنا.
فردوسی .
اگر از خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتستم با حکمت لقمانی .
ناصرخسرو.
چون یقینی که همه از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همیدار جداش .
ناصرخسرو.
با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را
کز صفات خود ببعدالمشرقین مانی جدا.
خاقانی .
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزیست
که بس نماند که مانم ز سایه نیزجدا.
خاقانی .
در چه طلسم است که ما مانده ایم
با تو بهم از تو جدا مانده ایم .
عطار.
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار.
سعدی .
تو در لهو و تماشائی کجا بر من ببخشائی
نبخشاید مگر یاری که ازیاری جدا ماند.
سعدی .