جراحت کردن . [ ج ِ ح َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به جراحت رساندن . زخم را جراحت گردانیدن
: صبا از چین زلف او مگر سوی چمن آمد
که بوی مشک زخم لاله و گل را جراحت کرد.
سلیم طهرانی (از ارمغان آصفی ).
|| زخم کردن . ریش برداشتن . مجروح کردن
: دل جراحت کرد آن زلفین و چون زلفینش را
بر جراحت برنهی راحت پدید آرد خدای .
منوچهری .
امیر خشتی بینداخت و بر سینه ٔ شیر زد چنانکه جراحتی قوی کرد. (تاریخ بیهقی ).
غمزه ٔ شوقت جراحت میکند.
خسرو (از آنندراج ).