جزع . [ ج َ ] (ع اِ) مهره ٔ یمانی که در او سفید و سیاه باشد. (از متن اللغة). شبه پیسه ٔ یمانی که چشم را در سپیدی وسیاهی به وی تشبیه دهند و اگر آن را در انگشتری کرده بپوشند مورث اندوه و خوابهای پریشان بیمناک و باعث مخاصمت با مردمان است و اگر بر آن موی زنی که زادن بر او دشوار گردد پیچند در ساعت بزاید. (منتهی الارب ). شبه پیسه ٔ یمانی که چشم را در سپیدی و سیاهی به وی تشبیه دهند و مهره ٔ سلیمانی گویند. (ناظم الاطباء).مهره ٔ سلیمانی که سفید و سیاه باشد. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). مهره ٔ یمنی . (محمودبن عمر ربنجنی ). مهره ای است یمانی منسوب به چشم شاهدان . (شرفنامه ٔ منیری ). مهره ای است معروف که در او سواد و بیاض هست مثل رگها و در معدن عقیق یافت میشود. (از بحرالجواهر). مؤلف تحفة المؤمنین آرد: سنگی است که از یمن و حبشه خیزد و در او شبیه به چشم و طبقات او خطوط مستدیره ٔسفید و زرد و سرخ و سیاه ظاهر است و به فارسی قسمی از آنرا باباغوری گویند و قسمی سلیمانی است و ظاهراًعین الهرنیز نوعی از جنس او باشد. در سیم گرم و خشک و جالی و باحدة است و باعث بیداری و جهت یرقان و منعخواب و جهت عسر ولادت پیچیدن آن به موی زنان مؤثر باشد و تعلیق او بر اطفال مورث سیلان آب دهن و رفع ام الصبیان و نگاه داشتن او مورث خصومت مردمان با دارنده ٔ او و دیدن خوابهای هولناک است و رافع لقوه و سنون او جهت تنقیه و جلای دندان و ذرور او قاطع خون و جهت رویانیدن گوشت و بردن لحم فاسد و اکتحال او جهت رفع بیاض و نزول آب نافع است . و آنرا دو قسم است ، یمانی و چینی . (از شرح قاموس ) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص
109 و قاموس کتاب مقدس و مخزن الادویه شود. بهترینش یمانی است و وزنش به عقیق نزدیک و سفید و سیاه و سرخ و آمیخته به الوان باشد. (از نزهة القلوب ). شَبَه . شَوَق . (یادداشت مؤلف ). جِزْع . (منتهی الارب ) (متن اللغة) (شرح قاموس ). یکی آن جِزْعة و جَزعَة. (از متن اللغة)
: رخ شاه تابان بکردار هور
نشستنگهش را ستونهابلور
ز پر پوشش جزع بسته بزر
برو بافته چند گونه گهر.
فردوسی .
بیرونی آرد: سنگی است که در صلابت از دیگر سنگها برتری دارد و وزن آن در اصطلاح ما با قیاس بقطب
6318 است . و از معادن عقیق در یمن استخراج میشود و گویند: آن دو را با هم شباهتی است و نیز گویند: در معادن عقیق هند هم یافت میشود و اقسامی دارد که کمیاب ترین آن معروف به جزع بقرانی است ، که خطوط آن مستقیم و بدون کجی امتداد دارد. و صفحات آن از سه رنگ قرمز و مرجانی سفید و بلوری شفاف تشکیل شده که گاهی یک رنگ سیاه یا سبز یازرد در بعض انواع آن وجود دارد و تمام رنگهای مذکورطبیعی است و آن که بجز سه رنگ اصلی داشته باشد کمتریافت میشود. حمزه گوید: جزع را بفارسی قلنج گویند وبقرانی باکری را هلنج ولی لفظ خلنج اختصاص به جزع ندارد بلکه هر موجودی را که خطهای رنگین و شکلهای مختلف باشد خلنج گویند چنانکه به زرافه و روباه و جز آن اطلاق شود بلکه این لفظ به چوبهای رنگین بیشتر اختصاص دارد و نوع رقیق را برای ساختن دسته ٔ کارد و خنجر بکار میبرند. و یک قسم آنرا جزع فارسی گویند بدانجهت مردم آنجا بیشتر بدان تمایل دارند و این قسم از بقرانی کم بهاتر و جزع حبشی در مرتبه پست تر از این است . و قسم دیگر بسلی است . نصر گوید: آنرا در زیت جوشانندتا رگهایش استوار گردد. و بعقیده ٔ کندی ، معدن همه ٔ اقسام آن نزدیک به معادن عقیق است و تمامی آنها را یک یا دو روز در عسل می پزند تا رگهایش باز شود و اگرچنین باشد نزدیک است به آنچه در باب کیمیا آمده است که قسمی از سنگها در جوف زمین نمو میکند و قسمی کاهش می یابند و بعضی از آنها همچون جزع از رنگی به رنگ دیگر درآیند. قسم دیگر از جزع را غروانی گویند که رنگهای درهم دارد و طول و عرض آن بسیار و قطعه های بزرگی از آن یافت شده که از آن ظرفهائی ساخته اند که بگفته ٔ کندی گنجایش سی و اندی رطل آب داشته است و نصر قسم دیگری بنام جزع معرق ذکر کرده و شاید این صفت بجهت بسیاری رگهای آن باشد. هم او گوید: بیشتر آنچه در دست است از قسم اخیر می باشد که رگهای باریک موئین با رنگهای مختلط سیاه و قرمز و سفید و گاهی صورت درخت یا حیوان در آن دیده میشود. و در کتاب الاحجار آمده که جزع را معدنی است در چین که بجهت بدیمنی به آن نزدیک نمی شوند و تنها مردم بیچاره آنرا استخراج میکنند و به سرزمینهای دیگر می برند، زیرا آن را مورث غم و اندوه می پندارند.
معادن جزع ، نقل اخباری درباره ٔ جزع : در خصوص اینکه در چین معدن دارد، خبری است مجهول از کتابی منحول . اما در خصوص اینکه مردمی بجهاتی آنرا بفال بد میگیرند هر گاه اصل خبر درست باشد این موضوع قابل قبول است . ولی آنچه از ملوک تبابعه ٔ یمن (ملوک حِمْیَر) در این مورد هست و در شعر مرقش آمده است مربوط به جزعی است که از اسباب زینت بشمار آمده است ، و آن بیت این است
: تحلین یاقوتاً و شذراً و صبغةً
و جزعاً ظفاریاً و دُرّاً توائما.
و گفته اند معنای توائم ، ازدواج دوبه دو باشد و دُر (گوهر) جز به ازدواج مروق نگردد. و در خصوص اینکه ملوک تبابعه ٔ یمن بدان تشاؤم میکردند و جزع را بفال بد میگرفتند راست بنظر نمیرسد، چه اگر چنین بود به مقتضای پیروی عامه از خوی و عقیدت ملوک خود بایستی اسم آن برافتادی و شهرت نیافتی ، ولی ما خلاف آنرا می بینیم و ملاحظه میکنیم که شاعران آن عصر پیوسته جزع را در اشعار خود وصف میکنند و آنرا بفال بد نمیگیرند. از آنجمله است ابیات زیر
: کأن عیون الوحش حول بیوتنا
و ارحلنا الجزع الذی لم یثقب .
امرؤالقیس (از ملوک کنده ).
رأیت ثلاثاً راتعین بقفرة
فرائد کالجزع الذی لم ینظم .
امروءالقیس .
فأدبرن کالجزع المفصل بینه
بجید معم فی العشیرة مخول .
امروءالقیس .
و شاعری دیگر گوید
: لنا قینة ترنو بناظرتین
کدارات جزع فوق لؤلؤتین .
الجزع و الیاقوت و الدر
عیناک و الخدان و الثغر.
صنوبری .
و کان امامنا و لنا نظاما
و کان الجزع یحفظ بالنظام .
لبید.
فأدبرن کالجزع المفصل بینه
بجید الغلام ذی الجدیل المطوق .
عبدعمرو الطائی .
اضائت لهم احسابهم و وجوههم
دجی اللیل حتی نظم الجزع ثاقبه .
ابوالطمحان .
(از الجماهر بیرونی صص 174 - 180).
از آب کشت بینی چون آب موج موج
وز نوسه
۞ ابر بینی چون جزع رنگ رنگ
۞ .
خسروانی .
زمینش همه صندل و چوب و عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود.
فردوسی .
هر ساعتکی سینه بمنقار بریدند
چون جزع سر سینه و چون بسد منقار.
منوچهری .
بسهم شیر و بتن ژنده پیل و چشم چو جزع
چو غرم بر سر کوه و چو وال در دل یم .
سنائی .
چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشید جزعش
نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نیابد.
خاقانی .
در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود.
سعدی .
و چون به
60 رسددو تبیع یا دو جزع یا دو جزعه بدهد. (از تاریخ قم ص
175).
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است .
؟
|| مجازاً گاهی از آن چشم مراد دارند به اعتبار سفید و سیاهی . (غیاث اللغات از مدار و منتخب ) (از آنندراج )
: دو جزعش ز در هر زمان رشته بست
همی از شبه ریخت در بر جمست .
اسدی (گرشاسب نامه ).
دو رخسار دختر چو گلنار شد
دو جزعش زلؤلؤ صدف وار شد.
(گرشاسب نامه ).
جزع تو به غمزه برده جانها
لعل تو به بوسه داده تاوان .
خاقانی .
پرورده ٔ جزع تست عیسی
آبستن لعل تست مریم .
خاقانی .
بیداد از آن جزع جهانسوز نبینند
فریاد از آن لعل جهانساز نخواهند.
خاقانی .
در آن اندوه می پیچید چون مار
فشاند از جزعها لؤلوی شهوار.
نظامی .
جزع ز خورشید جگرسوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.
نظامی .
تیرش صفت کمان گرفته
جزعش ز گهر نشان گرفته .
نظامی .
-
جزع جادو ؛ چشم جادو و فتنه انگیز
: داغ دلها را بسحر آن جزع جادو تاب داد
باغ جانها را بشرط آن لعل رخشان تازه کرد.
خاقانی .
-
جزع روشن ؛ چشم روشن و در بیت زیر کنایه از اشک است
: دل پهلوان خیره شد کآن بخواند
بسی در زد و جزع روشن براند.
(گرشاسب نامه ).
|| آن چوب که چرخ بر آن میگردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). جِزْع . (متن اللغة) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). و رجوع به این کلمه شود. || (مص ) بر پهنا بریدن وادی و زمین را. یا عام است . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). بریدن زمین و وادی یا به پهنا بریدن آنرا و اصل معنی کلمه بریدن است . (از متن اللغة). بریدن زمین و وادی و موضع یا به پهنا بریدن آنها. (از تاج العروس ). بریدن زمین و رود را یا به پهنا بریدن .(از شرح قاموس ). به پهنا بریدن زمین . (اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی )
: فریقان منهم سالک بطن نخلة
و آخر منهم جازع بطن کبکب .
امروءالقیس (از قاموس ) (از اقرب الموارد).
|| قطع کردن مسافت . (المصادرزوزنی ).