جفت جوی . [ ج ُ ] (نف مرکب )جفت جو. جوینده ٔ جفت . نر جوینده ٔ ماده . ماده ٔ جوینده ٔ نر. حیوانی که نر جوید. حیوانی که ماده جوید. گشن . گشن خواه . مردی که در پی جستن زن باشد. زنی که در صدد جستن شوی باشد. مست . به گشنی آمده . جفت خواه . جفت طلب . جستجوکننده ٔ شوهر. جوینده ٔ شریک زندگی . مشتاق جفت
: چه کهتر چه مهتر چو شد جفت جوی
سوی دین و آیین نهاده است روی
به زن پادشا را نکاهد هنر
که بوده ست از این کمتر و بیشتر.
فردوسی .
چنان بود قیصر بدان گه به رای
که چون دختر او رسیدی به جای
چو گشتی بلنداختر و جفت جوی
بدیدی که آمدش هنگام شوی .
فردوسی .
به کاخ پدر دختر ماهروی
بگشتی برآن انجمن جفت جوی .
فردوسی .
بهاران و گوران شده جفت جوی
ز گیتی بروی اندر آورده روی .
فردوسی .
چون دید دوش گل را اندر کنار جوی
آمد به بانگ فاخته و گشت جفت جوی .
منوچهری .
وآن یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی
با جعد همچو قیر و دمیده در او عبیر.
ناصرخسرو.
رجوع به گشن خواه شود.