جفت کردن . [ ج ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تزویج . (زوزنی ). ازدواج . نری را به ماده یی رسانیدن . به زناشویی درآوردن زنی و مردی را
: پس بدو بخشیدآن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را.
مولوی .
|| جماع کردن . (غیاث ). || متصل کردن چیزی را به چیزی . (نظام ). تنگ کنار هم نهادن دو چیز را. به هم آوردن . || قرین کردن . دمساز کردن . همراه و توأم ساختن
: نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
به جان سبک ،جفت ، جسم گران را.
ناصرخسرو.
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر.
مولوی .
|| برابر کردن . مقابل کردن
: بر امید آن که مرغ آید بگفت
چشم او را باصور میکرد جفت .
مولوی .
|| دو کردن . دوگان ساختن یکانی را. فردی را زوج کردن . نظیر و عدیل چیزی را در کنار او نهادن تا جفت شود.
-
جفت کردن نظر ؛ به غور تمام نظر کردن
: مجنون به طاق قبله نظر جفت چون کند
ابروی شوخ چشم قبایل برابر است .
ظهوری (از آنندراج ).
-
کفشهای کسی را جفت کردن ؛ هر دو کفش کسی را پیش پای او نهادن به علامت احترام .
- || مجازاً بیرون کردن کسی را از جایی .