جلاب . [ ج ُل ْ ل ] (معرب ، اِ) معرب گلاب است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || انگبینی است که با گلاب آمیخته و آنرا بپزند تا حدی که قوام آید. شربت که از قند و گلاب سازند. ایرانیان آنرابمعنی مطلق شربت بکار برند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). گویا چیزی است که امروز ماآنرا شربت قند یا شربت (مطلق ) میگوئیم . (از یادداشت مؤلف )
: و یضع بها [ بالبصرة ] من المر عسل یسمی السبلان و هو طیب کانه الجلاب . (ابن بطوطة).
زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم
زان نی که ازو نیزه کنی ناید جلاب .
خاقانی .
خضر جلابی بدست ازآب دست مصطفی
کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده .
خاقانی .
بدست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربتهای جلاب .
نظامی .
ای مریدهوای نفس حریص
تشنه بر زهر همچو جلابی .
سعدی .
من آن شیرین درخت آب دارم
که هم حلوا و هم جلاب دارم .
نظامی .
نخست از من قناعت کن بجلاب
که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب .
نظامی .
باول شربت از حلوا میندیش
که حلوا پس بود جلاب در پیش .
نظامی .
رجوع به ژولپ در همین لغت نامه شود. || گاه پزشکان این کلمه را بر منضج اطلاق کنند چنانکه در بحرالجواهر گفته است . صاحب برهان در شرح کلمه آکح گوید: آکح جلاب را گویند و آن دارویی باشد جوشانیده وصاف کرده شده . (برهان ) (غیاث اللغات ).