جلال
نویسه گردانی:
JLAL
جلال . [ ج ُ ](ع ص ) سطبر از هر چیزی . || معظم چیزی . || بزرگ . || بزرگ قدر. || روشن آواز. حمار جلال ؛ خر روشن آواز. (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۱۵۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
جلال الدین . [ ج َلُدْ دی ] (اِخ ) یکی از حاکمان دیار بکر است که پس از معزول شدن ملک رضی الدین باین منصب رسید. (از رجال حبیب السیر ص 17)...
جلال الدین . [ ج َ لُدْ دی ] (اِخ ) ابن احمد رومی فقیه حنفی قاهری معروف به قیانی و ملقب به فاضل از دانشمندان و مؤلفان است . او راست شر...
جلال الدین . [ ج َ لُدْ دی ] (اِخ ) (ملک ...) ابن بهاءالدین سام مکنی به ابوعلی . رجوع به جلال الدین علی بن بهاءالدین و ابوعلی در همین لغت...
جلال الدین . [ ج َ لُدْدی ] (اِخ ) ابن توقتمش خان از نواده ٔ جوجی خان و از حکام دشت قبچاق است . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 75).
جلال الدین . [ ج َ لُدْ دی ] (اِخ ) ابن خواجه رشیدالدین وزیر تیمورتاش در ولایت روم . در زمان سلطنت ابوسعید بهادرخان (716 - 736) بود. تاریخ مغو...
جلال الدین . [ ج َ لُدْ د ] (اِخ ) ابوالمظفر یکی از وزیران الناصر لدین اﷲ بود. رجوع به دستور الوزراء ص 95 شود.
جلال الدین . [ ج َ لُدْ د ] (اِخ ) ابوسعید. رجوع به ابوسعید بویرانی در همین لغت نامه شود.
جلال الدین . [ ج َ لُدْ د ] (اِخ ) ابویزید. رجوع به ابویزید جلال الدین در همین لغت نامه شود.
جلال الدین . [ ج َ لُدْ د ] (اِخ ) احمدبن عبدالرحمان بلقینی . رجوع به احمدبن عبدالرحمان در همین لغت نامه شود.
جلال الدین .[ ج َ لُدْ د ] (اِخ ) احمدبن عبدالرحمان کندی دشناوی . رجوع به احمدبن عبدالرحمان در همین لغت نامه شود.