جماش . [ ج َم ْ ما ] (ع ص ) رجل جماش ؛ مرد متعرض زنان ، کان یطلب الرکب الجمیش . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد از قاموس ). || شوخ . دلربا. دلفریب .فسونکار. فسونساز. (فرهنگ فارسی معین )
: که با یاران جماش آن دل افروز
بعزم صید بیرون آمد آن روز.
نظامی .
بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوش باش .
نظامی .
نخستین گفت کز خود بر حذر باش
چو گاو شتربه زآن شیر جماش .
نظامی .
ز شیرین کاری آن نقش جماش
فروبسته زبان و دست نقاش .
نظامی .
خیمه بیرون بر که جماشان باد
فرش دیبا در چمن گسترده اند.
سعدی .
نه صورتی است مزخرف عبارت سعدی
چنانکه بر در گرمابه میکند نقاش
که برقعی است مرصع بلعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهد جماش .
سعدی .
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش بکس نگاهی نیست .
حافظ.
-
نرگس جماش :
فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر بدردکشان از سر حقارت کرد.
حافظ.
|| مست . (فرهنگ فارسی معین ).