جنبان . [ جُم ْ ] (نف ) متزلزل . مضطرب . (یادداشت مؤلف ). || جنبنده . (آنندراج ). || در حال جنبیدن
: وگر برهان موسی آن شماری
که چوب خشک ثعبان کرد جنبان .
ناصرخسرو.
|| متحرک .(یادداشت مؤلف ). لغ: منارجنبان
: این جهان هم بدان سخن ماند
حرف او ساکن است یا جنبان .
ناصرخسرو.
باده در خیگ و بنگ در انبان
گر نه دیوانه ای مشو جنبان .
اوحدی .
|| بانَوَسان .(یادداشت مؤلف ): دل کژدم ستاره ای است سرخ و جنبان . || (نف مرخم ) جنباننده . (آنندراج ). محرک .حرکت دهنده . سلسله جنبان
: دولت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود.
وحشی .