اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

جو

نویسه گردانی: JW
جو. (اِمص ) از جوییدن . جُستن :جست و جو؛ جستجو. (فرهنگ فارسی معین ). || (فعل امر) جوی . بجوی . (فرهنگ فارسی معین ). || (نف مرخم ) جو(ی ) نعت فاعلی از جُستن ، جوییدن .
- آزرمجو :
دو صاحبدل نگه دارند مویی
هم ایدون سرکش و آزرمجویی .

سعدی .


رجوع به آزرمجو شود.
- چاره جو . رجوع بهمین کلمه شود.
- عربده جو :
ز چرخ عربده جویش خدنگ تیر جفا
نخست در دل مردان هوشیار آید.

سعدی .


هرآنکه بر رخ منظورِما نظر دارد
به ترک خویش بگوید که یار عربده جوست .

سعدی .


- عیبجو :
بکس تا عیب جویانم نگویند
نمی آید ملخ در چشم شاهین .

سعدی .


- کارجو :
چون بند کرد در تن پیدایی
این جان کار جوی نه پیدا را.

ناصرخسرو.


رجوع به کارجو و کارجوی شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
کاه و جو. [ هَُ ج ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) اصطلاحاً مجموع خوراک اسپان باشد و آن را علوفه و علیق گویند. (از آنندراج ).
پی جو شدن . [ پ َ / پ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) جستن اثر پا. مجازاً، درصدد تجسس برآمدن . بجستجو برخاستن .
بیغاره جو. [ رَ / رِ ] (نف مرکب ) لاغ کننده . ملامتگر : سرافراز شد رستم چاره جوی خروشی برآورد بیغاره جوی .فردوسی .
افزایش جو. [ اَ ی ِ ] (نف مرکب ) آنکه فزونی طلبد. افزایش طلب . رجوع به این کلمه شود.
جو گیر شدن. تحت تأثیر شرایط (بخصوص شرایط زود گذر) قرار گرفتن، بی خود شدن، کم جنبگی نشان دادن. معنی این عبارت بر اساس این داده قرار دارد که تغییرات ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
از راه پرسیدن جویا شدن
چاه ستاره جو. [ هَِ س ِ رَ /رِ ] (اِ مرکب ) نوعی از رصد است که به عمق شصت گز چاهی کاوند و بالای آن بامی برآرند شصت گز بلند و آن را مشبک ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ صفحه ۷ از ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.