جواب گفتن . [ ج َگ ُ ت َ ] (مص مرکب ) پاسخ دادن . استجابت
: طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد؟
ناصرخسرو.
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده .
مولوی .
جوابم گوی جان من بهر تلخی که میخواهی
که دشنام از لب لعلت بشیرین تر دعا ماند.
سعدی .
|| بیرون کردن نوکر یا خادمه . رجوع به جواب کردن شود. || از عهده ٔ مقاومت با کسی برآمدن
: تمامت لشکر را و بزرگان و برادران من که هستند همه را نامزد فرمای تا مصاف کنیم اگر همه را جواب گویم بدانکه از همه بهترم . (تاریخ سیستان ). || برکنده شدن مشمعی یا ضمادی یا مرهمی از ریش بنشانه ٔ برء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).