جوش زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) جوش دادن
: با نیک و بد چو شیر و شکر جوش می زند
دریافت هرکه چاشنی اتحادرا.
صائب .
رجوع به جوش دادن شود. || بغلیان آمدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || عصبانی شدن . داد و فریاد بیجا کردن . (فرهنگ فارسی معین ): جوش نزن شیرت می خشکد. || بی تابی و اضطراب کردن . غم خوردن
: هرچند که جوش میزند جان و دلم
لیکن چو زیان نمی کند کار چه سود؟
عطار.
دل سنگینت آگاهی ندارد
که همچون دیگ روئین میزنم جوش .
سعدی .
|| دمیدن شاخ از درخت ، سبزه از دانه . (یادداشت مرحوم دهخدا). || جوش زدن تن ، رو، صورت ؛ دانه بر آن ظاهر گردیدن . کورک درآوردن . بثره بر سطح آن پیدا شدن .